آخرین مطالب پيوندها
♥دخمل دیوووونه♥ ♥به نام آنکه عشق رابه ما آموخت♥ ديدی عشقی نبود در تار و پودش ديدی گفت عاشقه عاشق نبودش امشب همه جا حرف از آسمون و مهتابه ، تموم خونه ديدار اين خونه فقط خوابه ، تو كه رفتی هوای خونه تب داره ، داره از درو ديوارش غم عشق تو مي باره ، دارم مي ميرم از بس غصه خوردم ، بيا بر گرد تا ازعشقت نمردم، همون كه فكر نمي كردی نمونده پيشت، ديدی رفت ودل ما رو سوزوندش حيات خونه دل مي گه درخت ها همه خاموشن، به جای كفتر و گنجشك كلاغای سياه پوشن ، چراغ خونه خوابيده توی دنيای خاموشی ، ديگه ساعت رو طاقچه شده كارش فراموشی ، شده كارش فراموشی ، ديگه بارون نمی باره اگر چه ابر سياه ، تو كه نيستی توی اين خونه ، ديگه آشفته بازاريست ، تموم گل ها خشكيدن مثل خار بيابون ها ، ديگه از رنگ و رو رفته ، كوچه و خيابون ها ،،، من گفتم و يارم گفت گفتيم و سفر كرديم،از دشت شقايق ها،با عشق گذركرديم گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری گفتم كه تو می دونی،سرخاك تو می ميرم ، ولی تا لحظه مردن نمی گيرم دل از تو ![]() یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 1:45 :: نويسنده : شادی
تا حالا دلتنگ کسی شدی؟ اصلا ميدونيد دلتنگی چيه ؟ بزرگترين دلتنگی اينه که بدونی اون کسی که دوسش داری هيچ وقت مال تو نميشه . اينکه بدونی يه روزی از کسی که دوسش داری بايد جداشی حالا چه بخوای چه نخوای تا حالا فکر کردی خوشبختی يعنی چی ؟ خوشبختی يعنی اينکه يکی يه گوشه دنيا باشه که دوست داشته باشه يکی باشه که پناه خستگی هات باشه يکی باشه که نگاهش وجودتو گرم کنه تا حالا فکر کردی آرامش يعنی چی؟ آرامش يعنی اينکه هميشه ته دلت مطمئن باشی که توی سينه کسی که دوسش داری يه خونه گرم داری تا حالا فکر کردی زندگی يعنی چی؟ زندگی يعنی اينکه همه عمرت تلاش کنی و جون بکنی برای بدست آوردن اونچيزی که بهش ايمان داری زندگی يعنی اينکه خودتو دوست داشته باشی برای اينکه توی دلت عشق اون هست
![]() یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : شادی
یک شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : شادی
در جلسه امتحانِ عشق
![]() شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 23:50 :: نويسنده : شادی
گفت : کسی دوستم ندارد . میدانی چقدر سخت است . این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی حتی تو هم بدون دوست داشتن …….! خدا هیچ نگفت . گفت به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشمها را آزار میدهم . دنیا را کثیف میکنم . آدمهایت از من میترسند . مرا میکشند برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگهاست . مال گلها و پروانهها ، مال قاصدکها ، مال من نیست . خدا گفت : چرا مال تو هم هست . دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن تو کاری دشوار است . دوست داشتن کاری است آموختنی ، و همه رنج آموختن را نمیبرند . ببخش کسی را که تو را دوست ندارد . زیرا که هنوز مومن نیست . زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته . او ابتدای راه است . مومن دوست دارد . همه را دوست دارد . زیرا همه از من است . و من زیبایم . چشمهای مومن جز زیبا نمیبینند . زشتی در چشمهاست . در این دایره هر چه که هست نیکوست . آن که بین آفریدههای من خط کشید ، شیطان بود . شیطان مسئول فاصلههاست . حالا قشنگ کوچکم نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست .
![]() شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 22:16 :: نويسنده : شادی
همسرم با صدای بلند گفت: “تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟” روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده میآمد؛ اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمیخوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم.” آوا کمینرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: “باشه بابا، میخورم، نه فقط چند قاشق، همه شو میخوردم. ولی شما باید..” مکث کرد. ”بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟”
دست کوچک دخترم را که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: “قول میدم.” بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: “آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟” وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت: “من میخوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.” تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: “وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه.” و مادرم گفت: “فرهنگ ما با این برنامههای تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.” گفتم: “آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمیخوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم. خواهش میکنم، عزیزم، چرا سعی نمیکنی احساس ما رو بفهمی؟” سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: “بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟” آوا اشک میریخت. “شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی. حالا میخوای بزنی زیر قولت؟” حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن: “مگه دیوانه شدی؟” آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: “آوا، صبر کن تا من بیام.” چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه..
فرشته کوچولوی من، تو به من درسی دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
![]() چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 9:53 :: نويسنده : شادی
روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی میکرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟ کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار میکرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچهها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمیاش را به بازار کالاهای دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت
![]() چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 9:50 :: نويسنده : شادی
تو نزدیکی که ماهیها به سمت خونه برگشتن تو این دنیا یه آدم هست که دنیاشو تو میبینه
کنار سبزه و سکه، کنار آب و آینه تو هم درگیر تشویشی مثل حالی که من دارم هوای خونه برگشته تموم جاده بارونه هوای خونه برگشته تموم جاده بارونه
![]() چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 9:47 :: نويسنده : شادی
یه نفس دور از تو بودن واسه من ماهی و سالی میون بود و نبودت جای خالیتُ حساب کن
یه عالم فرقه میون از جدایی دق آوردن چشممُ به گریه بنداز فکر نکن تو عشق فقیرم قلبمُ به غصه بشکن نگاه کن به تیکه پارم
![]() سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 21:56 :: نويسنده : شادی
زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب میراندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من میترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش میکنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.”
روز بعد روزنامهها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت. مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!
![]() سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 21:46 :: نويسنده : شادی
![]() ![]() |